مشخصات سيستم شما:
سيستم عامل:
نسخه: بيت
اندازه تصوير:

: ™ DeSTiny Blog:

به جای اینکه چندین وبلاگ ببینید :™ DeSTiny Blog: را چندین بار ببینید

اطلاعیه: بازدیدکنندگان گرامی،این پایگاه متعلق به مدیران و وبسایت راسخون نمی باشد
صفحه خانگي اضافه به علاقمندي ها طراح قالب
حديث روز

لوگوي ما

لوگو : ™ DeSTiny Blog:

فرهنگ لغات آنلاين ENبهFa






فال حافظ به همراه معني

ابتدا نيت كنيد

سپس براي شادي روح حافظ يك صلوات بفرستيد

.::.حالا كليد فال را فشار دهيد.::.

براي گرفتن فال خود اينجا را كليك كنيد


 

امکانات ديگر

به Destiny Blog خوش آمديد
روي ساعت زیر کليک کنيد

 

تقويم و ساعت

امروز :

محبوب ترين وپربازديدترين

 » نماهايي از صدسال پيش شيراز
 » نماهايي از اصفهان قديم
 » چه چيز عجيبي در اين عكس مي بينيد؟
 » خطاي ديد چشمتان را ببينيد
 » تصاوير گريه آور از عشق(حتما ببينيد)
 » مطالب ديدني : ميرم پارک درس بخونم
 » ده دليلي که خداوند زن را آفريد
 » حکايت زيبا از حکمت الهي(حتما بخوانيد)
 » حکايت زيباي ديگر از حکمت الهي(حتما بخوانيد)
 » حکايت زيبا از دو برادر(حتما بخوانيد)
 » عدد پر رمز و راز 7
 » سفر آخرت(حتما بخوانيد)
 » داستان کوتاه و زيبا از قضاوت زود
 » آئين نامه زندگي از زبان رايانه
 » کوهي در ايران که سليمان جن ها را در آن زنداني مي کرد
 » آيا همه چي به نفع آقايان است!!
 » به مرد بودن خود افتخار کنيد
 » به زن بودن خود افتخار كنيد
 » وصيت نامه داريوش کبير هخامنشي
 » وصيت نامه کوروش کبير هخامنشي
 » اسلام چه ميگويد و ما چه مي کنيم
 » معناي نام کشورهاي جهان
 » 24 ساعت از زندگي دخترها
 » دانلود برنامه ديوان حافظ شيرازي
 » دانلود برنامه رباعيات خيام
 » ارزش(حتما بخوانيد)
 » نود نکته آموزنده زيبا
 » سنجش شخصيت شما
 » اگر كريستف كلمب ازدواج كرده بود
 » آنکه شنيد ، آنکه نشنيد
 » امتحان دامادها !
 » طلبه جوان و دختر فراري
 » خشم و عشق (حتما بخوانيد)
 » لازم است گاهي
 » ايراني ميداني تفاوت نياکان تو با ديگران در چيست
 » ترفند شوخي با گوگل

آرشيو ماهانه

فروردین 1390 اردیبهشت 1390 خرداد 1390 تیر 1390 مرداد 1390 شهریور 1390 مهر 1390 فروردین 1389 اردیبهشت 1389 خرداد 1389 تیر 1389 مرداد 1389 شهریور 1389 مهر 1389 آبان 1389 آذر 1389 دی 1389 بهمن 1389 اسفند 1389 مهر 1388 آبان 1388 آذر 1388 دی 1388 بهمن 1388 اسفند 1388

  اوقات شرعي

پشتيباني آنلاين


:. چت با مديريت .:

معرفي ما به دوستانتان

 
نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:


پيوندهاي دوستان

مديريت پايگاه

صادق از شيراز

آمار

افراد آنلاين: نفر
تعداد كل بازديدها: 203589
تعداد كل پست ها: 119
تعداد كل نظرات: 197

بهتر است با مرورگر فايرفاکس از اين پايگاه بازديد کنيد .. وبلاگي ساده ولي متفاوت
بازديد از اين پست : مرتبه
| نويسنده: صادق | تاريخ:یک شنبه 29 خرداد 1390  4:39 PM

شب هنگام محمد باقر – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به
ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره
کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را
که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با
زنان حرمسرا  خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را
همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع
ندادی و ….

محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست
جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده
یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست
مقاومت نمائی؟ محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام
انگشتانش سوخته و … علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس
اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را
بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از
سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان
نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را
به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام
علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می
دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود .

نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند .
قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی
که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه ۵۳) انسانهایی که در چنین مواردی به
خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند



بازديد از اين پست : مرتبه
| نويسنده: صادق | تاريخ:دوشنبه 23 خرداد 1390  9:33 AM

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را بداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود:

" دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودكشي كرد . خشم و عشق حد و مرزي ندارنددومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند در حاليك امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.
همواره در ذهن داشته باشيد كه:
Let's try always to keep this thought in mind:

اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
Things are to be used,People are to be loved.

مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند
Watch your thoughts; they become words.

مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود
Watch your words; they become actions.

مراقب رفتار تان باشيدكه تبديل به عادت مي شود
Watch your actions; they become habits.

مراقب عادات خود باشيدشخصيت شما مي شود
Watch your habits; they become character;

مراقب شخصيت خود باشيدكه سرنوشت شما مي شود
Watch your character; it becomes your destiny.



بازديد از اين پست : مرتبه
| نويسنده: صادق | تاريخ:شنبه 10 اردیبهشت 1390  10:25 AM

 

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد ..

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.




بازديد از اين پست : مرتبه
| نويسنده: صادق | تاريخ:جمعه 15 بهمن 1389  1:50 PM

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود . یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند . مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا ديگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی ! حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اينطور تشخيص داد كه بايد به نجات دوستش برود .
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند . افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببين اين دوستت مرده ! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی ! سرباز در جواب گفت : قربان البته كه ارزشش را داشت .
افسر گفت : منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟ سرباز جواب داد : بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس مي كشيد، اون حتي با من حرف زد ! من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .
اون گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!
ازت متشكرم دوست هميشگي من !!!




بازديد از اين پست : مرتبه
| نويسنده: صادق | تاريخ:پنج شنبه 14 بهمن 1389  11:20 AM

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"








 

POWERED And DESIGNED BY : DeSTiNY BLOG

.:: All Right Reserved BY : Destiny.Rasekhblog.com © ::.